به گرد کعبه می گردی پریشان، که وی خود را در آنجا کرده پنهان

اگر در کعبه می گردد نمایان... پس بگرد تا بگریدم



در اینجا باده مینوشی، در آنجا خرقه میپوشی، چرا بیهوده میکوشی؟



در اینجا مردم آزاری، در آنجا از گنه عاری، نمی دانم چه پنداری؟



در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری، تو آنجا در پی یاری، چه پنداری؟ کجا می از تو می خواهد چنین کاری؟



چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند...

چه پیغامی...

چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند...

چه سلطانی...

چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند...

چه دیداری...



به دنبال چه می گردی؟ که حیرانی...

که حیرانی...

خرد گم کرده ای شاید نمیدانی



همای از جان خود سیری...

که خاموشی نمیگیری...

لبت را چون لبان فرخی دوزند...

تو را در آتش اندیشه ات سوزند...

هزاران فتنه انگیزند...

تو را بر سر در می خانه آویزند.